خاطره زایمان
سلام روز جمعه اول شهریور بود که میخواستم بیام بگم فقط 10 روز مونده تا آرنیکا بیاد بغلم شب که شد به خاطر کهیر پام رفتم بیمارستان و دکتر گفت باید ببینیم بچه حالش خوبه یا نه که اونجا متوجه انقباض های شدیدم شدند و به طور خیلی اورزانسی فردا صبح زایمان انجام شد.
از اتاق عمل و بیهوشی هیچی نمیگم که اصلا نمیخوام یادم بیاد که خیلی بد بود حتی بعد از به هوش اومدن هم خیلی خیلی درد داشتم همه این دردهام با دیدن دخترم از بین رفت.خلاصه اینجوری شد که دوم شهریور آرنیکا به دنیا اومد دخترم هم که شیر منو نمیخورد مجبور شدند دو روز تو بیمارستان نگهش دارن تا به گفته خوشون قندش نیوفته خدا رو شکر که زردی هم نداشت و چهارشنبه 6 شهریور مرخص شد.
به نظر خودم زایمان سختی بود درد و بخیه ها از یه طرف کهیر بدنم که بعد از زایمان بدتر شد ضعف جسمی و آرنیکا که تو بیمارستان بود و از همه بدتر ورم شدید پام که حتی دکتر هم تعجب کرده بود چرا اینطوری شدم.
خلاصه خیلی خاطره زایمان برام قشنگ نبود و ترجیح میدم دیگه یادش نیوفتم اما خدا رو شکر که زود متوجه انقباض هام شدم و خدا رو شکر که آرنیکا هم صحیح و سلامت اومد به خونمون و با جیغ های بنفشش و گریه هاش سکوت پنج ساله خونه ما رو شکست و حسابی سرمون رو شلوغ کرد.
عزیزم دوستت دارم.
اینم حموم روز دهم